گنجشک و خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق کبوتری تا برج کهنه پرگشود
برج کهنه سرپناه خستگیش شد
مهربونیش مرحم شکستگیش شد
اما این قصه برج و کبوتر سرآغاز یک دلبستگی شد
اول قصمونو تومی دونستی، می دونستی
من نمی تونستم برم تو می تونستی، می تونستی
باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاق یه چشه برج و ندید
عمر بارون عمر برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده روندید
ای پرنده من ای مسافر من
من همون پوسیده گوشه نشینم
هجرت تو هرچی بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم